داستان حضرت داود (ع)
22 خرداد 1400 1401-10-17 11:17داستان حضرت داود (ع)
داستان حضرت داود (ع)
حضرت داود (ع) فرزند ایشا و پدر حضرت سلیمان نبی است. در سال 1086 یا 1071 قبل از میلاد در بیت لحم متولد شد. بنی اسرائیل پس از شهادت حضرت یوشع دچار اختلاف شدند و نتیجه آن تسلط دشمنان بر آنها بود.
بنی اسرائیل صندوقی داشتند که گفته شده است قسمتی از الواح، تورات و عصا و زره و جامه هایی از هارون و یا نشانه هایی از نبوت و مواریث انبیای قدیم درون آن بوده است و روی آن چهره دو فرشته حک شده بود.
هنگام جنگ این صندوق پیشاپیش سپاه قرار می گرفت که موجب آرامش آن ها می شد و در نتیجه جنگ به نفع آنها تمام می شد.
در یکی از جنگ ها در غزه بین بنی اسرائیل و مردم فلسطین جنگی در گرفت که به شکست بنی اسرائیل منجر شد و صندوق مقدس به دست فلسطینیان افتاد که پادشاهشان جالوت بود.جالوت بنی اسرائیل را وادار به پرداخت خراج می کرد و آنها را زبون و ذلیل ساخت.
خداوند از خاندان لاوی پیامبری به نام اشموئیل را برانگیخت که او در طول 40 سال رنج و مشقت بنی اسرائیل را سر و سامان داد. به امر خداوند مقرر شد اشموئیل نبی، پادشاهی برای بنی اسرائیل معین کند.
خداوند به اشموئیل فرمود:« من طالوت را به فرمانروایی آنان برگزیده ام. تو او را نمی شناسی ولی او به نزد تو خواهد آمد.» از سوی دیگر طالوت که جوانی بسیار قدرتمند بود و قامتی بلند و گردنی کشیده داشت، در مزرعه پدری خود کار می کرد که چهارپایی از ایشان گم شد.
او به همراه شبان مزرعه به جست و جوی چهارپای خود پرداخت که سه روز طول کشید و راه نیز گم شد و قرار شد که بازگردند. اما چوپان گفت ما اکنون در سرزمین اشموئیل نبی هستیم. برویم و از او راهنمایی بخواهیم . طالوت زمانی به نزدیک اشموئیل رسید که ایشان در حال گفتن وعده الهی در مورد طالوت بودند.به محض این که چشم اشموئیل به طالوت افتاد، فهمید او همان وعده الهی است و به پیروانش گفت خداوند طالوت را پادشاه شما قرار داده است.
برخی از بنی اسرائیل با تعجب گفتند:« اگر قرار باشد هر کس از راه می رسد پادشاه ما باشد در میان خود ما افراد شایسته تری هست.»
اشموئیل گفت:« اما خداوند برای این ماجرا نشانه ای هم قرار داده اند و آن بازگشت صندوق به میان ماست.»
فلسطینیان که صندوق مقدس را به دست آورده بودند، گرفتار بیماری و بلاهای متعدد شدند و دانستند که این گرفتاری ها به واسطه حضور این صندوق است. آن ها صندوق را روی ارابه ای گذاشتند که به چند گاو بسته شده بود و در بیابان رها کردند.
اشموئیل پیامبر در حال نشان دادن تپه ای بود که بنا بود صندوق مقدس از آن سو دیده شود، اما چیزی دیده نمی شد. به بالای تپه رفتند و ارابه ای را دیدند که چند گاو آن را به آرامی می کشیدند و صندوق مقدس روی آن قرار داشت. بنابراین سلطنت طالوت مورد پذیرش بنی اسرائیل قرار گرفت.
طالوت فرمان جمع آوری سپاه را صادر کرد و گفت: فقط کسانی بیایند که دلبستگی نداشته باشند.بنابراین جوانانی که نامزد داشتند از حضور در جنگ منع شدند. سپاهی بین 70 تا 80 هزار نفر فراهم شد تا به سوی سپاه جالوت حرکت کند.
طالوت آزمون دیگری را بر سر راه سپاهش قرار داده بود. او به سپاهیانش گفت:« تا لحظاتی دیگر به نهری می رسیم که آبی زلال و گورا در آن جاری است. هیچ کس اجازه ندارد بیش از یک کف دست از آن بنوشد.»
اما عده ی کمی در این آزمون موفق شدند و اکثریت تا توانستند نوشیدند.اما این نوشیدن باعث افزایش عطش می شد. سرنوشت چنگ به پایداری آن تعداد کم گره خورد. ایشا، پدر حضرت داود سه فرزند خود را به جنگ فرستاده بود، ولی داود نوجوان را برای چوپانی گوسفندانش گذاشته بود. جنگ طولانی شد و ایشا از داود خواست که مقداری خوراکی برای برادران خود بردارد و به میدان جنگ برود و خبر بیاورد.
داود فلاخنی داشت که به وسیله آن حیوانات درنده را از گوسفندانش دور می کرد. آن را به همراه تعدادی سنگ با خود برد. وقتی به میدان جنگ رسید، از طالوت خواست تا به او نیز امکان جنگیدن بدهد.
طالوت گفت :«نیروی تو چگونه است؟ آیا خود را آزموده ای و تجربه داری؟
داود گفت:«گاهی شیر درنده به گوسفندانم حمله کرده و گوسفندی را برده و من شیر را تعقیب کرده ام و با دست های خود سرش را گرفته و فک بالا و پایین او را از هم شکافته و گوسفند را نجات داده ام.»
خداوند به داود قدرتی داده بود که آهن در دستانش بدون استفاده از حرارت نرم می شد. طالوت دستور داد تا برایش زره بیاورند.
اما داود نپذیرفت و گفت:« من با فلاخن خویش به جنگ می روم. تا آن موقع تعداد زیادی از قهرمانان بنی اسرائیل به دست جالوت کشته شده بودند.»
جالوت وقتی داود نوجوان را دید، گفت: «پسرجان! می دانی به جنگ چه کسی آمده ای ؟! آن هم بدون هیچ گونه سلاحی؟! برگرد. حیف است که در آغاز زندگانی به دست من کشته شوی.»
داود گفت:« من با ایمان خود می جنگم و نیازی به سلاح ندارم. اکنون خواهی دید که با یاری پروردگارم با همین فلاخن هلاکت خواهم کرد.»
فلاخن در دستان قدرتمند داود به چرخش در آمد و سنگ از میان آن رها شدو زوزه کشان و مثل شهاب هوا را شکافت و پیشانی و گونه راست جالوت را شکافت.جالوت به خود نیامده بود که سنگ بعدی همین بلا را بر سر پیشانی و گونه چپ او آورد. سنگ سوم پایان کار جالوت بود که او را از اسب به زمین انداخت.
سپاه جالوت به وحشت افتاد و پا به فرار گذاشت. اما طالوت و یارانش آن ها را تعقیب کردند و اکثریت را به هلاکت رساندند. پس از این ماجرا طالوت دختر خویش را به همسری داود درآورد و داود پس از او به جانشینی رسید و پادشاه بنی اسرائیل شد.
داود (ع) با وجود قدرت جسمانی بسیار، رقیق القلب نیز بود. روزی خداوند به او وحی فرمود: «ای داود! تو نیکو بنده ای هستی. جز این که از بیت المال معیشت می کنی. »
داود گریست. خداوند به آهن فرمان داد تا در دست او نرم شود و به او ساختن زره را آموخت، بدین گونه او با ساخت زره و فروش آن از بیت المال بی نیاز شد.
خداوند به حضرت داود نعمت های فراوانی داده بود. صدای بسیار خوشی داشت که هنگام خواندن مزامیر حیوانات و پرندگان مسحور می شدند و در اطراف او جمع می شدند. زبان پرندگان را می فهمید. حکیم و فرزانه بود و علم داوری را می دانست.
خداوند به او کتاب زبور را داده بود که شامل اوراد مذهبی و تسبیح و تمجید پروردگار و برخی از اخبار آینده بود. از جمله در مزمور چهل و پنجم که درباره پیامبر اعظم (ص) و اصحاب آن حضرت اخباری بیان شده بود.
در دوران حکومت حضرت داود(ع) که 40سال طول کشید، بنی اسرائیل به سرزمین هایی از خلیج عقبه تا رود فرات دست یافتند. حضرت داود (ع) در 100 سالگی از دنیا رفتند و پیکر ایشان در بیت المقدس در قریه داود دفن شد.
ایشان قبل از وفات، حضرت سلیمان نبی (ع) را به جانشینی خود برگزیدند.
این مقاله را از «فیلم نگار» شماره 63 برداشتیم.
بیشتر بخوانید: برای اقتباس از هر داستانی باید به این ۱۷ سوال پاسخ دهید!